loading...
دلنوشته
adeboy بازدید : 360 سه شنبه 25 مهر 1391 نظرات (0)

و گنجشك روی بلند ترین درخت دنیا نشسته و چشم به آدمیان دوخته بود عده ای را خوشبخت دید و عده ای را بدبخت ... جمعی غرق در ثروت و جمعی دگر در فقر و تنگدستی دسته ای در سلامت و دسته ای به بیماری و ... هزاران گروه كه هر یك را حالی بود. خدا گفت:به چه می نگری؟ گنجشك گفت:به احوال آفریده هایت. خدا گفت:چه میبینی؟ گنجشك گفت:در عجبم! از عدل و احسان تو به دور است كه عده ای بدین سان و عده ای... خدا گفت:آیا پاسخی بر شگفتیت می یابی؟ گنجشك گفت: تنها بر این باورم كه در حق آفریده هایت ظلم نخواهی كرد. خدا گفت:تندرستان را آفریدم تا به بیماران بنگرند و مرا برای سلامتی خود سپاس گویند و بیماران را تا نظر بر تندرستان انداخته با شكیبایی به درگاهم دعا كنند كه سلامت نصیبشان گردانم. توانگران را آفریدم تا به تهیدستان بنگرند و مرا به واسطه توانگرییشان شكر كنند و به فراموشی نسپارند تهیدستان را... و تهیدستان را كه چشم به توانگران دوخته و مرا در رفع تنگ دستیشان بخوانند. و این همه را آفریدم تا در خوشحالی و بدحالی در سلامت و بیماری و در هر حال بیازمایمشان هر كه را به واسطه آنچه می كند سوال خواهم كرد

برچسب ها داستان , داستان زیبا , خدا ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
کوله بارم بر دوش سفری باید رفت گم شدن تا ته تنهایی محض یار تنهاییم با من گفت هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی تو بگو:از ته دل: من خدا را دارم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 112
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 38
  • آی پی امروز : 58
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 68
  • باردید دیروز : 54
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 224
  • بازدید ماه : 652
  • بازدید سال : 15,807
  • بازدید کلی : 1,148,524